دل من عاشق دریاست
گاهی رنگ امواج پریشان است
غروب ساحل ازچشمان من پیداست
نه قایق بادلم راهی به جایی برد،
نه امواجی که سرگشته به اقیانوس می پیوست
پریشان خاطرم هرشب،
پریشان خاطرم درساحلی غمگین وخاک آلود
صدای موج آهنگ غریبی داشت
افق ازدورپیدابود
ومن باحالتی غمگین،
که ازعمق نگاهم می شد آواز درونم را شنید و دید
غروب سرخ دریارا
به روی پرده ی نقاشی ام
ترسیم می کردم...
سلام فاطمه جان
ممنون که بیادم بودی
خوشحال میشم بازم بیای
ممنون مهربون
مطلبتم عالی بود
خواهش میکنم دریاجون نظر لطفته
تقصیــر برگـهـا نیست...
آدمـهـا همینـنـد...!
نفـس که میدهے لـﮧ ات مے کنـنـد...!