گفته بودی به من از عشق بگو
با تو دنیا چه قشنگ و عالیست
من نفهمیدم از آن اول راه
حس سرد و هوسی پوشالیست
با خدا زمزمه کردم همه وقت
خسته از عشق دروغین شده ام
دل من خون شده از مکر و فریب
خسته از دلبر شیرین شده ام
سرنوشتم شب تاریک غم است
اعتمادی به سحر نیست چرا؟
بوی مرگ آمده در خانه ی من
شوق فردای دگر نیست چرا؟
تک و تنها شده ام کنج اتاق
حسرت عشق به قلبم مانده
هر کسی گفت که عاشق هستم
قصه ی تلخ جدایی خوانده
خسته از این همه نیرنگ و ریا
مونسی نیست به جز گیتارم
همه خوابند در این شهر بزرگ
نیمه شب رد شده من بیدارم
تا قیامت دگر عاشق نشوم
آتشی سرخ زدم بر دستم
روی پیشانی من حک شده است
تا ابد بی کس و تنها هستم
سلام.وبلاگ قشنگی داری
ممنونم