خیلی سخته …
وقتی که عاشق یکی هستی و روزهای زیادی انتظار میکشی که بیاد و از جلوی چشمات رد بشه
و توفقط نگاهش کنی و نتو نی بری و بهش بگی که دوستش داری…
وقتی که دیگه صبرت لبریز می شه و حس میکنی دیگه بدون اون نمیتونی و نفس کشیدن
برات سخت می شه ، وقتی که تصمیم می گیری و به دلت جرات میدی که بری و بهش بگی
که چقدر دوستش داری می بینی که دستش تو دست یکی دیگست و نگاه های عاشقانه تو
رو ندیده انگار دنیا رو رو سرت خراب کردن…
دیدن اون صحنه خیلی برات غم انگیزه شاید غم انگیزترین صحنه ای که تا حالا دیدی…
به هر حال سعی میکنی باهاش کنار بیای چون فکر می کنی که دیگه کاری از دستت بر نمیاد
و خودتو سرزنش میکنی بخاطر کم رویی و با خودت می گی که اگه زودتر می رفتم و بهش
می گفتم شاید الان اینجوری نمیشد…
در هر صورت با خودت میگی شاید قسمت این بوده که با من نباشه و سعی می کنی
فراموشش کنی اما هرچی بیشتر میگذره بیشتر نبودنشو حس می کنی و طاقت نمیاری
و باز هم مثل روز های اولی که دیدیش می ری و فقط نگاهش می کنی و چیزی نمیتونی بگی…