ای دیده از این میل سرشکت ثمری نیست جاری مکن این رود
ای آه تورا در دل سنگش اثری نیست بیهوده مکن دود
بر لب برسید جان و زمردن خبری نیست تقدیر من این بود
افسوس که این ظلمت شب را سحری نیست ای کاش که میبود
در دشت جنون جز تو مرا هم سفری نیست درقسمتم این بود
آزردن افسرده دل من هنری نیست خود هم نبری سود
اکنون به کنارت زمهرت خبری نیست رسمش نه چنین بود
فردا که ببینی دگر از من خبری نیست گریه چه دهد سود